«زهرا چرچی» عجیب یاد پسران شهیدش می‌کند، هنوز هم باافتخار از پسر بزرگش یاد می‌کند و موبه‌موی لحظات زندگی غلامرضایش را می‌گوید و همچنین محمدصادق که پنج سالی از غلامرضا کوچک‌تر بود و هرچند شیطنت داشت اما اخلاق و رفتارش به دل می‌نشست.

می‌دانستم هر دو شهیدند

با هر قطره‌بارانی که به شیشه می‌خورد، دلی می‌لرزد و چشمی، تر می‌شود، عطر باران تمام شهر را پر می‌کند و در کنج اتاقی دل کسی می‌گیرد. این روزها فهمیده است که اگر روزی هزار بار قاب عکس‌ها را در آغوش بگیرد، جای خالی جگرگوشه‌هایش که پر نمی‌شود، هیچ، دل‌تنگ‌تر هم می‌شود.

راست می‌گویند، باران همه‌چیز را تازه می‌کند، هوا را، دل‌ها را و البته خاطره‌ها را… خاطراتی که با هر نم باران زنده می‌شوند و با قطره اشکی از گوشه چشمی بر روی قاب عکسی می‌افتند.

باران که می‌زند، زهرا چرچی، عجیب یاد پسران شهیدش می‌کند. آخر، روزی که محمدصادقش به جبهه می‌رفت، هوا بارانی بود، غلامرضایش هم در میان آب شهید شده بود و پیکر بی‌سرش سال‌ها در کنار جزیره، غریب مانده بود.

 

ادامه مطلب :

هم‌زمان با عملیات کربلای ۴ بود که من خوابی دیدم که بسیار آشفته و نگران کرد. یک‌لحظه ناخواسته گفتم خدایا به‌حق حضرت زینب (س)، به من صبری زینبی بده. بالاخره هوا روشن شد. دی‌ماه ۱۳۶۵ بود. دانه‌های برف یکی‌یکی روی زمین می‌نشست. دو کلاغ آمدند و روی دیوار خانه نشستند. پسرم مهدی، کنار پنجره رفت و از پشت شیشه به کلاغ‌ها اشاره کرد و با زبان بچگانه خودش گفت: «صدام، داداش رو کشت»!

روضه خوان مولا افتخار مادر شد

هنوز هم باافتخار از پسر بزرگش یاد می‌کند و موبه‌موی لحظات زندگی غلامرضایش را می‌گوید. از اینکه چهارم خردادماه ۱۳۴۴ در همدان متولدشده تا صحبت از تحصیلش در مدرسه حافظ. از شاگرد ممتاز بودنش و ثبت‌نام رایگان او در مدرسه کشاورز که در آن زمان، فرزندان خانواده‌های ثروتمند در آن دوره راهنمایی را سپری می‌کردند تا تحصیل او در دوره دبیرستان که هم‌زمان بود با دوران انقلاب اسلامی. آن‌طور که می‌گوید، پسرش در آن زمان با سن کمش فعالیت‌های انقلابی خوب و زیادی داشته است. ‌

می‌دانستم هر دو شهیدند

مادر شهید می‌گوید: غلامرضا، سال سوم دانشگاه بود که به جبهه رفت. البته قبل از آن چند باری به جبهه رفته بود اما چون می‌دانست که من و پدرش با حضورش در جبهه جنگ مخالفتی نداریم و از طرف دیگر نمی‌خواست که ما نگران حالش شویم، به کسی اطلاعی نداده بود. یکی از همان روزهای سال‌های اول جنگ بود که وقتی از بیرون به خانه برگشتم، دیدم نامه‌ای روی زمین افتاده است. آن را خواندم. نامه غلامرضا بود که در آن نوشته بود من را حلال کنید. از متن نامه متوجه شدم غلامرضا در جبهه است. آذرماه سال ۱۳۶۵ بود که غلامرضا برای دیدن ما به خانه آمد و فردایش باز به منطقه عملیاتی رفت. شب رفتنش خواب به چشمانم نمی‌آمد، غلامرضا چراغ گردسوز-که آن زمان برای روشنایی از آن استفاده می‌شد- را روشن کرده بود و قرآن می‌خواند. آن شب غلامرضا تا صبح قرآن خواند و باخدای خودش راز و نیاز کرد. هنوز صدای قرآن و راز و نیاز همراه با سوزوگداز او در گوشم است. غلامرضایم بسیار ساده و صبور بود. از همان دوره کودکی علاقه خاصی به روضه امام حسین (ع) داشت. یادم هست در کودکی مرتب بر روی صندلی می‌نشست و با همان سادگی بچگانه، سعی می‌کرد روضه‌خوانی کند. دوره نوجوانی و جوانی هم بسیار قانع و کم‌توقع بود و همیشه سعی می‌کرد روی پای خودش بایستد. از همان کلاس پنجم ابتدایی کنار مغازه پدرش بساط می‌کرد و سفال و سرامیکی را که رنگ کرده و طرح بوته جقه زده بود را می‌فروخت.

می‌دانستم هر دو شهیدند

خاطرم هست زمانی که خبر شهادت او را آوردند، چند خانم برای دلجویی به خانه ما آمدند که بسیار گریه می‌کردند. آن‌ها گفتند که غلامرضا در مسجد ابوالفضل کوی ضرابی همدان برای بچه‌هایشان کلاس قرآن تشکیل داده و به آن‌ها کمک می‌کرده است.

 

شبنم شهادت بر رخش نشست

خانم چرچی همچنین از پسر دیگرش، شهید محمدصادق خدری می‌گوید: محمدصادق، پنج سالی از غلامرضا کوچک‌تر بود. او ۴ اردیبهشت سال ۱۳۴۹ به دنیا آمد. هرچند شیطنت داشت اما اخلاق و رفتارش به دل می‌نشست. دوره ابتدایی را در مدرسه حافظ بود و راهنمایی به مدرسه دهخدا رفت. سال دوم دوره راهنمایی بود که دیدم محمدصادق با دست باندپیچی‌شده به خانه آمد. مشخص شد که دستش در زمان انجام تمرینات آموزشی برای حضور در جبهه شکسته است. بااینکه سنش کم بود و به سن تکلیف نرسیده بود اما به فکر نماز بود و در هر شرایطی نمازش را ترک نمی‌کرد. پسرم، بسیار صبور، دلسوز، مهربان و باغیرت بود و همیشه در کارهای خانه کمک‌حال من بود. محمدصادق علاقه خاصی به جبهه و مناطق عملیاتی داشت. او می‌گفت اگر می‌خواهید خدا را ببینید باید به منطقه جنگی بیایید.

بااینکه فقط ۱۵ سال سن داشت اما به جبهه رفت و هر ۱۵ روز یک‌بار به همدان می‌آمد و جمعه‌ها برای دوره آموزشی و تمرین غواصی به سد گتوند دزفول می‌رفت. هنوز خاطرم هست که جثه پسرم آن‌قدر کوچک بود که لباس غواصی اندازه‌اش نبود و با اصرار توانست لباس غواصی بگیرد.

می‌دانستم هر دو شهیدند

یک‌شب وقتی محمدصادق از تمرینات به خانه برگشت، دیدم چهره‌اش خیلی فرق می‌کند. آن‌قدر خسته بود که حتی بند پوتینش را هم نبسته بود. گفت که می‌خواهد استراحت کند. موقع خواب روی زمین خشک می‌خوابید و همیشه خودش را برای شرایط سخت و حضور در جبهه آماده می‌کرد. روزی که می‌خواست به جبهه برود صبح زود بود و نم‌نم باران آذر می‌بارید. موقع خداحافظی وقتی به چهره‌اش نگاه کردم طور دیگری بود. انگار شبنم به‌صورت او نشسته بود. موهای لخت، مشکی و براقش، زیباتر از همیشه به چشمم آمد. گفت مادر من می‌روم اما مواظب برادرم مهدی باش که در آینده خیلی کمکت خواهد کرد. مهدی متولد ۱۳۶۳ بود و آن زمان ۲ ساله بود. هنوز نرفته دل‌تنگش شدم، وقتی سرش را خم کرد تا ببوسم، قد و قامتش طور دیگری به نظرم آمد. احساس می‌کردم که بلندقامت‌تر شده است. گفت: «مادر من می‌روم اما دیگر نه از من خبری می‌شود و نه نامه‌ای از من به دستت می‌رسد. برای من چراغانی نکنید که این‌ها را دوست ندارم.»

 

به آن‌ها گفتم از کربلا خبر آورده‌اید؟ من از موضوع آگاهم. خوشحالم که هدیه و امانتی که خداوند به من داده را به بهترین نحو به خودش بازگرداندم. خدا خودش پسران من را انتخاب کرده است، آنجا بود که گفتند چهارم دی‌ماه، در عملیات کربلای ۴، غلامرضایم شهید و محمدصادقم اسیرشده است؛ اما من می‌دانستم که هر دو به شهادت رسیده‌اند

صدام داداش را کشت!

مادر شهیدان خدری از دوری فرزندانش می‌گوید: روزها یکی‌یکی از پی هم می‌گذشت و دو پسرم در جبهه بودند. هم‌زمان با عملیات کربلای ۴ بود که من خوابی دیدم که بسیار آشفته و نگران کرد. یک‌لحظه ناخواسته گفتم خدایا به‌حق حضرت زینب (س)، به من صبری زینبی بده. بالاخره هوا روشن شد. دی‌ماه ۱۳۶۵ بود. دانه‌های برف یکی‌یکی روی زمین می‌نشست. دو کلاغ آمدند و روی دیوار خانه نشستند. پسرم مهدی، کنار پنجره رفت و از پشت شیشه به کلاغ‌ها اشاره کرد و با زبان بچگانه خودش گفت: «صدام، داداش رو کشت»! آن لحظه حال عجیبی داشتم. بدنم سبک شده بود و سرم درد می‌کرد. همان‌طور که دریا موج می‌زند، همان صدا در سرم می‌پیچید. به مادرم موضوع را گفتم او دلداری‌ام داد که نگران نباش و انشاء الله پسرهایت سالم هستند. در سرم صدای دریا بود و در دلم ذکر لاحول و لا قوه الا بالله.

 

از کربلا خبر آوردند

آن روز انتظار عجیبی داشتم. همه‌کاره‌ایم را کردم و منتظر بودم تا کسی از در وارد شود و خبر شهادت فرزندانم را بدهد. احساس می‌کردم خدا من را آماده شنیدن این خبر کرده است. خبر خوش عاقبت‌به‌خیری فرزندانم در دنیا و سعادتمندی‌شان در آخرت. آن روز پدر و برادرم به خانه ما آمدند. احساس کردم موضوعی است که نمی‌توانند به من بگویند. به آن‌ها گفتم از کربلا خبر آورده‌اید؟ من از موضوع آگاهم. خوشحالم که هدیه و امانتی که خداوند به من داده را به بهترین نحو به خودش بازگرداندم. خدا خودش پسران من را انتخاب کرده است.

می‌دانستم هر دو شهیدند

آنجا بود که گفتند چهارم دی‌ماه، در عملیات کربلای ۴، غلامرضایم شهید و محمدصادقم اسیرشده است؛ اما من می‌دانستم که هر دو به شهادت رسیده‌اند.

به امید زنده‌بودن محمدصادق، مدت‌ها پیگیر وضعیتش بودم تا زمانی که آزاده‌ها به میهن بازگشتند. آن شب خیلی دلم گرفته بود. همان‌طور که در خواب بودم احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده و می‌گوید مادر من شهید شده‌ام. همان‌جایی را که بوس کردی همان‌جا جای تیر است. من دیگر برنمی‌گردم. نگران و چشم‌انتظار من نباش.

 

یک کبوتر آمد

شهریور سال ۱۳۷۰ بود. نزدیک غروب خورشید، یک کبوتر آمد و روی دیوار نشست. به همسرم گفتم حاجی، این کبوتر برای ما خبر آورده. فکر کنم بچه‌هایمان می‌خواهند بیایند. کبوتر سعی می‌کرد تا وارد خانه بشود. برایش دانه ریختیم و پنجره را باز کردیم. قاب عکس غلامرضا و محمدصادق کنار اتاق بود. کبوتر مستقیم رفت و کنار قاب عکس‌ها نشست. آن شب اتاق را دادیم به کبوتر چراکه مهمان ما بود. فردا صبح پنجره را باز کردیم و کبوتر روی نرده‌های بهارخواب نشست و همچنان به داخل اتاق نگاه می‌کرد. به دلم آگاه شد که فرزندانم برمی‌گردند. تا اینکه اواخر بهمن ۷۰ پیکر محمدصادق را آوردند. پیکری که دیگر چیزی جز استخوان از آن باقی نمانده بو و تیرماه سال بعد پیکر غلامرضا را آوردند.

می‌دانستم هر دو شهیدند

آن‌طور که به ما گفتند هر دو پسرم باهم در عملیات کربلای ۴ شرکت می‌کنند. اول محمدصادق شهید می‌شود و بعدازآن غلامرضا آن‌گونه که آرزویش را داشت به شهادت می‌رسد. او در وصیت‌نامه‌اش نوشته است که دوست دارد مثل امام حسین (ع) شهید شود. خدا را شکر می‌کنم که فرزندم به آرزویش رسید. سرش را از تنش جدا می‌کنند و پیکرش در کنار جزیره‌ام الرصاص می‌ماند تا اینکه ۱۰ سال بعد به زادگاهش برمی‌گردد.

می‌دانستم هر دو شهیدند

این روزها اگرچه دوری فرزندانم برایم سخت است اما وقتی می‌بینم در جوار خدا هستند آرام می‌شوم.


منبع: تبیان
موضوعات: بدون موضوع, شهدا  لینک ثابت



[یکشنبه 1396-01-13] [ 02:06:00 ب.ظ ]