«زهرا چرچی» عجیب یاد پسران شهیدش میکند، هنوز هم باافتخار از پسر بزرگش یاد میکند و موبهموی لحظات زندگی غلامرضایش را میگوید و همچنین محمدصادق که پنج سالی از غلامرضا کوچکتر بود و هرچند شیطنت داشت اما اخلاق و رفتارش به دل مینشست.
با هر قطرهبارانی که به شیشه میخورد، دلی میلرزد و چشمی، تر میشود، عطر باران تمام شهر را پر میکند و در کنج اتاقی دل کسی میگیرد. این روزها فهمیده است که اگر روزی هزار بار قاب عکسها را در آغوش بگیرد، جای خالی جگرگوشههایش که پر نمیشود، هیچ، دلتنگتر هم میشود.
راست میگویند، باران همهچیز را تازه میکند، هوا را، دلها را و البته خاطرهها را… خاطراتی که با هر نم باران زنده میشوند و با قطره اشکی از گوشه چشمی بر روی قاب عکسی میافتند.
باران که میزند، زهرا چرچی، عجیب یاد پسران شهیدش میکند. آخر، روزی که محمدصادقش به جبهه میرفت، هوا بارانی بود، غلامرضایش هم در میان آب شهید شده بود و پیکر بیسرش سالها در کنار جزیره، غریب مانده بود.
[یکشنبه 1396-01-13] [ 02:06:00 ب.ظ ]