پرسیدم: «تو این جا چی کار می‌کنی برادر؟
مگه مرخصی نگرفته بودی بری عروسی کنی؟
چرا زود برگشتی؟
پس شیرینیت کو خسیس؟»
مسلم بیخیال شانه بالا انداخت و گفت: «نشد.» پرسیدم: «یعنی چی نشد! بهم خورد؟»
امانتی جامانده از یک شهید احمد فتحی از جمله رزمندگان استان زنجان در خاطره‌ای از پایان عملیات «بدر»  و چگونگی شهادت یکی از معاونانش در گروهان دیده‌بانی روایت می‌کند: «چند نفر از بچه‌ها می‌خواستند برای شرکت در مراسم یادبود شهید «مجید آتش گران»  به قزوین بروند و اصرار داشتند من هم همراهشان باشم. به عنوان فرمانده گروهان، نمی‌توانستم منطقه را رها کنم.
 عملیات بدر تازه تمام شده بود و برای تحویل گرفتن خط پدافندی طلائیه، به اندازۀ کافی تلفات داده بودیم. داشتم شرایط را به آنها توضیح می‌دادم تا از دستم دلخور نشوند که صدای «مسلم فیروز جنگ» را از پشت سرم شنیدم. از دیدنش تعجب کردم و پرسیدم: «تو این جا چی کار می‌کنی برادر؟ مگه مرخصی نگرفته بودی بری عروسی کنی؟ چرا زود برگشتی؟ پس شیرینیت کو خسیس؟» مسلم بیخیال شانه بالا انداخت و گفت: «نشد.» پرسیدم: «یعنی چی نشد! بهم خورد؟» خندید و جواب داد: «نه اونجوری که تو فکر می‌کنی. همۀ مقدماتو آماده کرده بودیم که پدر بزرگِ خانمم سرشو گذاشت زمین و تمام. عروسی منتفی شد. منم بی معطلی برگشتم اینجا.»

 دست روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «خدا رحمتش کنه، حتماً خیر و مصلحتی تو کار بوده. ولی با برگشتنت حسابی منو خوشحال کردی.» با حضور مسلم که معاون من در گروهان دیده بانی گردان ادوات بود، خیالم راحت شد. همۀ کارها را به او سپردم و خودم همراه بچه ها راهی قزوین شدم. سه یا چهار روز بعد برگشتیم. قیافه بچه‌ها داد می‌زد که اتفاقی افتاده است. همه ماتم گرفته بودند و حال و حوصله نداشتند. پرسیدم: «چی شده؟»

ادامه »

موضوعات: شهدا  لینک ثابت



[سه شنبه 1395-12-24] [ 08:53:00 ب.ظ ]