مےروم حلیم بخرم!

 

آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمےخندید.
هرچی به بابا و ننهﺍم مےگفتم مےخواهم به جبهه بروم، بهم محل نمےگذاشتند.
حتی در بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم، همه به ریش نداشتهﺍﻡ خندیدند.
مثل سریش چسبیدم به پدرم که حتما باید بروم جبهه، آخر سر کفری شد و فریاد زد:« به بچه که رو بدهی سوارت مےشود. آخه تو نیم وجبی میخواهی بروی جبهه چه گِلی به سرت بگیری.»
دست آخر دید که من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد:« آهای نورعلی! بیا این را ببر صحرا و تا میخورد کتکش بزن! و بعد آنقدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید.»
قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان مےداد برای کتک زدن.
یک بار الاغمان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش در نیامد!
نورعلی دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا.
آنقدر کتکم زد که مثل نرﻡتنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم!
بخاطر اینکه ده ما مدرسه ی راهنمایی نداشت، بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، به شهر آورد و اتاقی در خانه ی فامیل اجاره کرد و برگشت.
مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم.
رفتم ستاد اعزام و آنقدر فیلم بازی کردم تا اینکه مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.
روزی که قرار بود اعزام شویم صبح زود به برادر کوچکم گفتم:« من مےروم حلیم بخرم و زود برمےگردم.»
قابلمه را برداشتم و دم در خانه آنرا زمین گذاشتم و یاعلی مدد! رفتم که رفتم…
درست سه ماه بعد از جبهه برگشتم در حالیکه این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم.
سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه.
در زدم.
برادر کوچکترم در را باز کرد و وقتی حلیم را دید با طعنه گفت:« چه زود حلیم خریدی و برگشتی!»
خنده ام گرفت.
داداشم سر برگرداند و فریاد زد:« نورعلی! بیا که احمد آمده»
با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که یک لنگه ی کفشم دم در خانه جا ماند!


#برشیﺍﺯ_خاطرات_طنز_دفاع_مقدس

موضوعات: شهدا, دفاع مقدس  لینک ثابت



[دوشنبه 1399-12-18] [ 01:28:00 ب.ظ ]