#داستانڪ

✍️خدایی که سختی های تو را میبیند، تلاش تو را هم میبیند… بیخیال نشو!

دختر زیبای شاه عباس ، فرار کرده بود و در کوچه و خیابان میگذشت تا شب به حجره یک طلبه پناه برد … به او گفت از خانواده مهمیست که اگر به او پناه ندهد ، بیچاره اش میکند… آقا محمد باقر هم ناگزیر به او پناه داد… دختر زیبای شاه ، شب در حجره خوابید… اما محمد باقر تا صبح نخوابید و دانه دانه انگشتانش را روی چراغ میسوزاند تا مبادا مغلوب وسوسه هایش شود … صبح شد ، دختر و طلبه را گرفتند و به دربار بردند… شاه گفت وسوسه نشدی؟ طلبه انگشتان سوخته اش را نشان داد … شاه از تقوای طلبه خوشش آمد و به دخترش پیشنهاد ازدواج با او را داد و دختر قبول کرد! و محمد باقر استرآبادی، شد محمد باقر میرداماد، استاد ملاصدرا و داماد شاه ایران!

همیشه نهایتِ تلاشتو بکن!!
تا نتیجه ی شیرینشو ببینی


‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌

موضوعات: بدون موضوع, حکایت  لینک ثابت



[چهارشنبه 1399-12-13] [ 12:57:00 ب.ظ ]