شرط قبولی علم و عبادت این است که باطن انسان در برابر پروردگار متعال تسلیم باشد. حقیقت عبودیّت نه در قیام و قعود تو است، بلکه باید در جان خود بنده باشی.
«أَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیمِ»
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم * رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری * وَ یَسِّرْ لی أَمْریَ * وَ احْلُلْ عُقْدَهً مِنْ لِسانی * یَفْقَهُوا قَوْلی».[۱]
«الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ العَالَمینَ وَ الصّلَاهُ عَلَی خَاتَمِ الْمُرْسَلِینَ طَبِیبِنَا حَبِیبِنَا شَفِیعِ ذُنُوبِنَا أَبِی الْقَاسِمِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الْمَعْصُومِینَ سِیَّمَا الْحُجَّهُ مَوْلَانَا بَقِیَّهِ اللهِ فِی الْعَالَمِینَ وَ عَجَّلَ اللَّهُ فَرَجَهُ وَ رَزَقَنَا اللهُ صُحْبَتَهُ وَ نُصْرََتهُ وَ اللَّعْنُ عَلَی أَعْدَائِهِمْ أَجْمَعِینَ».
«وَ اعْلَمُوا أَنَّ فیکُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ یُطیعُکُمْ فی کَثیرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَ لکِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإیمانَ وَ زَیَّنَهُ فی قُلُوبِکُمْ وَ کَرَّهَ إِلَیْکُمُ الْکُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْیانَ أُولئِکَ هُمُ الرَّاشِدُونَ * فَضْلاً مِنَ اللَّهِ وَ نِعْمَهً وَ اللَّهُ عَلیمٌ حَکیمٌُ * وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنینَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَی الْأُخْری فَقاتِلُوا الَّتی تَبْغی حَتَّی تَفیءَ إِلی أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَیْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُقْسِطینَ».[۲]
منّت گذاشتن خدا بر انسان به واسطهی محبوبیّت ایمان
ایّام شهادت بیبی هر دو عالم، مادر ما، مادر امام زمان ما، حضرت فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) را به محضر امام زمان (علیه السّلام) و شما تسلیّت عرض میکنم.
خدای متعال محبوبیّت ایمان و مزیّن شدن دل به زیور ایمان را بر ما امتنان قرار داده است، منّت گذاشته است. اگر مؤمن هستید، اگر مطیع هستید، اگر امتثال اوامر مولا میکنید، اگر به حلال و حرام پایبند هستید، اگر مواظب زبان خود هستید، اگر چشم خود را آلوده نکردید، اگر گوش شما با گناه پر نشده است، اگر حرام نمیخورید، اگر در خطّ کفّار نیستید، این کار خدا است. خدا هم ظاهر شما را مطرح نکرده است.
ادامه مطلب :
قلب جایگاه محبّت
فرمود: «حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإیمانَ»، محبّت برای قلب است. علم روشن میکند، علم برای دل نیست. گرایش، شوق، عشق، نفرت، بغض، کینه، مربوط به دل است. انسان اگر مراقب دل خود باشد، دنبال این باشد که دل خانهی خدا باشد، دل کانون عشق به خدا و اولیای الهی باشد، انسان مواظب خواستن و نخواستن خود باشد… چه میکنم و چه نمیکنم خوب است، امّا معلول است، مبارزهی با معلول نتیجهی قطعی نمیدهد. مادامی که بیماری خوب نشده است شما با قرصهای مسکّن فقط برای خود یک تسکین ظاهری درست میکنید، تا زمانی که میکروب و ویروس از بدن شما خارج نشده است، این مسکنها موقّتی است؛ اثر مسکّن تمام شود دوباره درد شما شروع میشود.
مسئلهی اصلاح باطن در اسلام
لذا در اسلام مسئلهی اصلاح باطن، مسئلهی تزکیّهی نفس، مسئلهی نورانی کردن دل مهم است. عبودیّت که حالت ذلّت است، حالت فنا است، حالت خضوع و انقیاد کامل است، مربوط به دل است. از این جهت وجود مبارک کشّاف حقایق، مولای ما، رئیس حوزههای علمیّه، امام جعفر صادق (علیه السّلام) به عُنوان بصری فرمودند: «لَیْسَ الْعِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ»،[۳] علم به تعلّم نیست. انسان درس بگوید یا درس بخواند برای خود یک ژستی دارد، میگوید من دانشجو هستم، من طلبه هستم، من مدرّس هستم، من استاد هستم. در اکثر موارد نه تنها بندگیِ انسان را ریشهدار نمیکند، بلکه به انسان حجاب میدهد. انسان خود را بزرگ میبیند، احساس مباهات میکند، فکر میکند که در مقابل دیگران یک چیزی اضافه دارد.
تفاوت نظام بندگی و نظام بردگی
در بندگی اینطور نیست، بنده نمیتواند مالک چیزی شود. در نظام بردگی برده اگر کار کند، کشاورزی کند، تجارت کند، برای خودِ او نیست، هر چه به دست بیاورد برای مولای او است. چون زر خرید است، مولا او را خریده است، مالک او است، وقتی خود او مملوک است هر چه به دست بیاورد برای مالک او است، خود او نمیتواند مالکیّت داشته باشد.
در بردگیهای ظاهری اعمال اختیاری برده تحت تصرّف مولای او و مالک او است. رفت و آمد او، تلاش او، کوشش او، کسب او، تولید او، مربوط به افعال اختیاری او است. امّا مالک نمیتواند بر دل او تصرّف کند. خیلی از بردهها از ارباب خود متنفّر بودند از این جهت گریز پا میشدند، فرار میکرد، ناراحتی بود، نفرت بود. هیچ مولایی نمیتوانست دل برده را نسبت به خود صاف کند. چون دل اختیار او نیست، میل در اختیار او نیست، گرایش در اختیار او نیست.
اختیار داشتن خدا در قلب انسان
ما مُلک واقعی خدا هستیم نه افعال اختیاری ما، بلکه امور غیر اختیاری ما هم در دست خدا است. محبّت اختیاری نیست، بغض هم اختیاری نیست. بگویند فلانی را دوست داشته باش، مگر دوستی با امر کسی ایجاد میشود؟ قانون وضع کنند که مردم حق ندارند با فلان گروه دوستی داشته باشند، آنها را دوست داشته باشند، این قانون ضمانت اجرایی ندارد.
قوانین مربوط به افعال اختیاری بشر است، میتوانند قانون وضع کنند که مسافرت به فلان کشور جایز نیست، قانونی نیست، ممنوع است، آوردن فلان کالا ممنوع است، صادرات به فلان کشور ممنوع است، اینها امور اختیاری است. ولی گرایش به فلان کشور ممنوع است، قانون در اینجا چه اهمّیّتی دارد؟ مجلس در اینجا چه اهمّیّتی دارد؟ نمایندهها در اینجا چه اهمّیّتی دارند؟
این کار خدا است، خدا میتواند دل را عوض کند. دلها به دست خدا است، گرایشها به دست خدا است. از این جهت پروردگار عزیز به یک نقطهای از وجود ما، به یک کانونی از وجود ما، ما را متوجّه میکند که در آن کانون جز خدا کسی نقش ندارد. این کسانی هم که دل آنها خراب شده است در افعال اختیاری خود اطاعت مولا نکردند، خدای متعال هم دل اینها را رها کرد، دل اینها بسته شد، نور خدا در این دل واقع نمیشود.
مجازات بنی اسرائیل پس از منحرف شدن آنها
در سورهی مبارکهی صف فرمود که «وَ إِذْ قالَ مُوسی لِقَوْمِهِ یا قَوْمِ لِمَ تُؤْذُونَنی وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّی رَسُولُ اللَّهِ إِلَیْکُمْ فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقینَ»،[۴] موسی به قوم خود گفت که چرا مرا آزار میدهید؟ به فرعونیها نگفت، به قوم خود گفته است، به بنی اسرائیل، به مدّعیان ایمان گفته است چرا من را آزار میدهید؟ «وَ قَدْ تَعْلَمُونَ أَنِّی رَسُولُ اللَّهِ إِلَیْکُمْ»، با اینکه علم دارید، میدانید که من رسول الله به سوی شما هستم، من از جانب خدا رسالت دارم، خدا من را به سوی شما فرستاده است.
این شکایت حضرت موسی، تلنگر حضرت موسی، اخبار حضرت موسی است به اینکه شما پیغمبر آزار هستید، شما دینستیز هستید، شما تقوا گریز هستید و من از دست شما اذیّت میشوم. بعد فرمود: «فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ»، وقتی آنها منحرف شدند، یعنی از خطّ حضرت موسی زاویه پیدا کردند، از این خط خارج شدند. وقتی از خط، از جاده، منحرف شد، خطّ خود را از اینجا جدا کرد، خدا هم در همان خطّی که افتاده است «أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ». نمیگوید عمل آنها را خراب کرد، خدا دلهای آنها را در زاویه قرار داد، در زاویهی انحراف که قرار گرفتند، خدا هم قلبهای آنها را از مسیر هدایت باز داشت. یعنی دیگر اینها را در خطّ هدایت نبرد، جذبهی هدایت در دل آنها قرار نگرفت.
علّت انحراف قوم بنی اسرائیل از خطّ هدایت
چرا؟ برای اینکه «وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقینَ». این قانون است، این قاعده است، این سنّت خدا است؛ هر کسی فاسق باشد خدا او را رها میکند. مادامی که سیم تو وصل است این سیم انرژی را، الکتریسته را به این کانون منتقل میکند، اینجا روشن میشود. امّا اگر سیم را قطع کردی، هر چه کلید را بزنی فایده ندارد. کلید وقتی اینجا را روشن میکرد که سیم تو وصل بود، امّا وقتی سیم تو قطع است هر چه کلید را بزنی فایده ندارد. اعمال ما کلید زدن است، مادامی که دل وصل است این عمل خیری که انجام میدهیم دل ما را روشن میکند.
بندگی ریشهی علم
وقتی جناب عنوان بصری به امام جعفر صادق (علیه السّلام) عرضه داشت: یا ابن رسول الله، دنبال علم بودم، به خیلی افراد مراجعه کردم، امّا حقیقت علم را نیافتم، سراب دیدم، دریا اینجا بود، چشمهی جوشان علم اینجا بود، شما منِ تشنه را هم جرعه نوش کنید، یک پیاله هم به من بدهید، یک جام هم به من بخورانید. امام (علیه السّلام) اینجا عنوان را به یک حقیقتی متوجّه فرمود، فرمود: اگر به دنبال آن علمی هستی که دیگران مفاهیم برای تو میگفتند، پیش مالک رفته بودی برای تو فقه میگفت، مطالبی که از من گرفته بود به شما منتقل میکرد، معلوم میشود که خیلی از لحاظ علمی بالا نبوده، نتوانسته چیزی به تو بدهد. رمز آن چیزی که تو میخواهی این است: «فَإِنْ أَرَدْتَ الْعِلْمَ فَاطْلُبْ أَوَّلًا فِی نَفْسِکَ حَقِیقَهَ الْعُبُودِیَّهِ».[۵] اگر علم میخواهی، علم ریشه در بندگی دارد، مادامی که تو استقلال داری نور خدا به تو نمیرسد، استقلال، استغناء از پیشگاه پروردگار متعال حجاب است، علم داشته باشی، بزرگ شوی، توقّعات تو بالا برود بندگی پیدا نکردهای.
نماز میخوانی بعد هم به مردم فخر فروشی میکنی، نماز میخوانی بعد دوباره حرفهای ناروا میگویی، نماز میخوانی بعد حرامخواری میکنی، معلوم میشود این نماز تو خاصیّت ندارد. همین طور که عبادت مصطلح، عبادت فقهی، برای انسان ضمانتی جهت هدایت او ندارد، علم هم همینطور است.
تسلیم بودن در برابر خدا شرط قبولی علم و عبادت
شرط قبولی علم و عبادت این است که باطن انسان در برابر پروردگار متعال تسلیم باشد. حقیقت عبودیّت نه در قیام و قعود تو است، بلکه باید در جان خود بنده باشی، در جان خود ادّعای اربابی نداشته باشی، در باطن خود اولوهیّت و خدایی نکنی. خیلی افراد در خانهی خود خدایی میکنند! مگر کسی جرأت دارد حرف او را گوش نکند، مگر اجازه میدهد کسی بالای حرف او حرف دیگری بزند. اینکه بندگی نیست، این خدایی است.
این خدا است که فرمانده است و دیگران فرمانبر هستند. هر کسی در حیطهی محیطی خود، در حیطهی مسئولیّت خود، از خانواده تا مدرسه، اداره، اگر حالت او حالت این است که دیگران حرف او را گوش کنند، او خود را مطرح کند، خود را نشان بدهد… اصلاً آمادگی ندارد انتقاد بشنود، اصلاً آمادگی ندارد که کسی به او بگوید از این راه برو یا از آن راه برو، اگر اینطور باشد این بنده نیست. بنده هیچ چیز ندارد.
مرتبط بودن علم غیب پیغمبر به خدا
پیغمبر خدا مأمور شده است، قرآن کریم دارد که پیغمبر میگوید: «وَ لَوْ کُنْتُ أَعْلَمُ الْغَیْبَ لاَسْتَکْثَرْتُ مِنَ الْخَیْرِ»،[۶] من اگر علم غیب داشتم خیر بیشتری را در خود ایجاد میکردم. یعنی من علم غیب ندارم. در یک آیهای هم از خدای متعال درخواست میکند: «رَبِّ زِدْنی عِلْماً»[۷] «وَ أَلْحِقْنی بِالصَّالِحینَ»،[۸] خدایا بر علم من اضافه کن و مرا به صالحین ملحق کن که همراه صالحین باشم.
در آیهی سورهی مبارکهی شوری، خدای متعال علم غیب برای پیغمبر ثابت میکند: «فَلا یُظْهِرُ عَلی غَیْبِهِ أَحَداً * إِلاَّ مَنِ ارْتَضی مِنْ رَسُولٍ»،[۹] اگر کسی مرتضای خدا بود، مورد رضایت خدا و رسول بود، خدا او را به غیب اِشراف داده است. این آیات با همدیگر تناقض دارند؟ پیغمبر معاذ الله خلاف گفته است؟
آیهی قرآن نقل میکند: «وَ لَوْ کُنْتُ أَعْلَمُ الْغَیْبَ».[۱۰] معنی آن این است که اگر من علم غیب دارم علم من برای من نیست، بدهی به خدا دارم، خدا این را به من داده است، به من قرض داده است، عاریّت است، من که مالک علم خود نیستم. چرا؟ برای اینکه مالک وجود خود نیستم، من عبد هستم، عبد که نمیشود مالک باشد. اگر عبودیّت در وجود انسان احراز شد، انسان عبد شد، علّامهی دهر شود، نمیدانم گفتن برای او بسیار سهل است، میگوید: چیزی نمیدانم. اگر بگوید چیزی نمیدانم دروغ نگفته است، چیزی نمیداند.
میگویند: شما که این کتاب را نوشتید، شما که در درسهای خود میجوشید، چشمه هستید، میگوید: نه، من نیستم، آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم، من طوطیوار حرفهای او را تکرار میکنم، او هر چه بگوید من همان را میگویم، هر چه بدهد من دارم، هر چه ندهد من ندارم. لذا هیچ وقت نه ثروت را برای خود میداند تا قارون شود، نه علم را برای خود میداند تا بلعم باعور شود، نه قدرت را برای خود میداند تا قارون شود. اینها همه برای نورانیّت باطن است.
شرط نورانیّت باطن
این بود که حضرت صادق (علیه السّلام) به عنوان فرمودند: علم نور است، اگر کسی بخواهد نورانیّت باطن پیدا کند باید دل او بنده باشد. دل خود را به مالک آن بده، برای خود تو نباشد، چرا خود را صاحب دل میدانی به هر کسی دل میدهی؟ چرا به هر چیزی نگاه میکنی تا دل تو به دنبال نگاه تو برود؟ مگر چشم تو برای خود تو است؟ مگر دل تو برای خود تو است؟ زرق و برق دنیا را نبین تا دل تو نرود. اگر دل تو در اختیار مالک آن باشد گرفتار انحراف نمیشود.
«فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ»،[۱۱] منحرف شدند، خدا هم آنها را هل داد در مسیر انحرافی خود قرار گرفتند، در چاه وِیل، در چاه انحراف.
آثار نورانیّت باطن
رمز آن هم این است که اینها فاسق شدند، خدا هم نسبت به فاسق بنا ندارد هدایت کند، «وَ اللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الْفاسِقینَ». پناه به خدا میبریم. یک مقدار در کارهای ما، در حرفهای زدنهای ما، در رفت و آمدهای ما، ژست ما، زیّ ما بندگی باشد، نداری باشد. نداریم، فقیر هستیم، ذلیل هستیم، ضعیف هستیم. قوی او است، مالک او است، عزیز او است، عالم او است. من امانتدار هستم، هر چه دارم عاریه است، من هیچ چیزی ندارم.
اگر انسان اینطور شد خدا یک توفیقاتی به او میدهد، یک درهایی به روی او باز میشود، یک روزنههایی از غیب برای او روشن میشود، یک جذبههایی در زندگی او پیدا میشود. میبیند چقدر ترک گناه آسان شد، مدام دوست خوب پیدا میکند، مدام اولیاء الله میبیند، مدام آدرس به او میدهند که فلانجا یک خبرهایی است. سر قبر صلحا که میرود یک حالت خوبی به او دست میدهد، خوابهای او خوابهای جدیدی میشود، رؤیاهای صادقهای برای او پیش میآید. اینها آثار نورانیّتی است که «وَ لکِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَیْکُمُ الْإیمانَ وَ زَیَّنَهُ فی قُلُوبِکُمْ»
حضرات ائمّه (علیهم السّلام) فاتح قلّهی بندگی
حضرت فاطمهی زهرا و دودمان عصمت و طهارت در این وادی سرآمد بودند، آنها فاتح قلّهی بندگی بودند، دریای بیساحل بندگی بودند، بندگی آنها تمام نشده است. بندگی میجوشید. مادر بیبی عالم حضرت زهرا (سلام الله علیها) خدیجه است.
عظمت شخصیّت حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
خدیجه بانویی است که در وضع حمل حضرت زهرا (سلام الله علیها) چهار بانو از بهشت به استقبال برای قابلگی آمدند؛ هیچ زنی از زنهای معمولی مکّه کنار حضرت خدیجهی کبری نبود، آسیه آمده بود، مریم آمده بود. از عالم معنا، بهشت، خدا چهار بانو را مأمور کرد، خواهر حضرت موسی، مریم کبری، آسیه. اینها بهشتی بودند، از بهشت نزول اجلال کردند به استقبال حضرت زهرا آمدند.
این عظمت خدیجه است قابلههای او نوریان عالم هستند، از ناریان و چهرههای ظلمانی احدی حق ندارد فاطمه را بگیرد. فاطمه عصمت کبرای حق است، هر دستی حق ندارد دست به او بزند. خدیجه یک چنین عظمتی دارد. خدیجه بانویی است که وقتی سفر معراج وجود نازنین حضرت رسول به پایان رسید، به جبرئیل فرمود: جبرئیل کاری یا سفارشی نداری؟ عرض کرد: تنها عرضی که دارم سلام من را به خدیجه برسان. سیّد ملائکه به حضرت خدیجه سلام میرساند.
خدیجه کسی است که بعد از وفات ایشان وقتی حضرت زهرا (سلام الله علیها) در پیشگاه پدر خود گریه میکرد، بهانهی مادر میگرفت، جبرئیل برای تسلّای قلب فاطمه نازل شد، از جانب خدا به حضرت زهرا (سلام الله علیها) سلام رساند و خبر داد که نگران مادر خود نباش، قصر مادر تو چنین است، همسایههای او این افراد هستند، وضع او خوب است، تسلّی داد. خدیجه یک چنین بانویی است.
حضرت زهرا (سلام الله علیها) بانویی است که به امیر المؤمنین (علیه السّلام) وقتی داشتند از منزل خارج میشدند فرمود: علی جان برگردد تا به شما خبر بدهم از «مَا کَانَ وَ مَا یَکُونُ وَ مَا هُوَ کَائِنٌ». یعنی علم مطلق خدا در وجود او است، مرآت علم الهی است. علوم عرشی در وجود حضرت زهرا (سلام الله علیها) موج میزند. حضرت زهرا (سلام الله علیها) بانویی است که وقتی به نماز میایستد خدا به نماز فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) به ملائکهی خود مباهات میکند. «یَا مَلَائِکَتِی انْظُرُوا إِلَی أَمَتِی فَاطِمَهَ».[۱۲] یک چنین بانویی است، یک چنین عظمتی است.
[۱]– سورهی طه، آیات ۲۵ تا ۲۸٫
[۲]– سورهی حجرات، آیات ۷ تا ۹٫
[۳]– بحار الأنوار، ج ۱، ص ۲۲۵٫
[۴]– سورهی صف، آیه ۵٫
[۵]– الحیاه / ترجمه احمد آرام، ج ۲، ص ۴۳۸٫
[۶]– سورهی اعراف، آیه ۱۸۸٫
[۷]– سورهی طه، آیه ۱۱۴٫
[۸]– سورهی شعراء، آیه ۸۸٫
[۹]– سورهی جن، آیات ۲۶ و ۲۷٫
[۱۰]– سورهی اعراف، آیه ۱۸۸٫
[۱۱]– سورهی صف، آیه ۵٫
[یکشنبه 1396-01-06] [ 07:50:00 ق.ظ ]