کودکان روستا هر روز با ذوق و شوق فراوان به مکتب می رفتند. میرزا ابراهیم، آموزگار مکتب روستا، چنان شور و حرارتی در بچه ها ایجاد کرده بود که حتی حاضر بودند روزهای جمعه هم به مکتب بیایند! هر روز صبح، صدای قرائت قرآن از مکتب، فضای روستا را عطرآگین می کرد. اهالی روستا هم معتقد بودند که طنین این صدا مایه خیر و برکت است. همه خوشحال بودند. از اینکه قرار است گوشت و پوست و خون فرزندانشان با کلام خدا عجین شود …
روزی از روزها که رفته رفته زمستان رخت بر می بست و بهار نزدیک می شد، بچه ها وارد مکتب خانه شدند، دور بخاری هیزمی نشستند. گرمای این آتش، آن هم در این زمستانِ سرد، عجب لذتی دارد! لحظاتی نگذشته بود که میرزا ابراهیم وارد شد. بچه ها به احترام میرزا ایستادند. درس آن روز مثل همیشه به خوبی تمام شد. وقت خداحافظی، میرزا رو به بچه ها گفت: «گل های امت محمد! من امروز برای زیارت آقا امام رضا (علیه السلام) عازم مشهد هستم! سفر من 10 روز طول می کشد. خواهشی از شما دارم! الان که به خانه رفتید، کیسه ای بردارید! و در آن به تعداد افرادی که در دلتان نسبت به آنان کینه دارید، چند سیب زمینى بگذارید! و قول بدهید که این کیسه را در این دَه روز همیشه همراه خود داشته باشید و هیچگاه از خودتان دور نکنید! بچهها هم قول دادند که این کار را انجام بدهند. دست میرزا را بوسیدند، التماس دعا گفتند و از مکتبخانه بیرون رفتند. به خانه که رسیدند، بعضی سه سیب زمینی و برخی چهار عدد و افرادی هم پنج یا هفت یا دَه سیب زمینی درون کیسه ای قرار دادند. روزها و شب ها می گذشت …
[سه شنبه 1396-01-15] [ 03:53:00 ب.ظ ]